!فلسفه اسلامی؟؟
مسئلهاي كه من قصد تبيين آن را دارم در واقع چند ادعاست که ابتدا ادعای خود را مطرح می کنم و بعد سعی می کنم ادعای خود را ثابت کنم. اولاً معتقدم مفهومي با عنوان "فلسفه اسلامي" مفهومي عاري از معنا و خالی از حقيقت است. دوم آنكه معتقدم نه فلسفه ارتباطي با اسلام دارد و نه اسلام ربطي به فلسفه دارد و ادعاي سوم من نيز اين است كه فلسفه هستيشناسانهاي كه افرادي نظير فارابي، ابنسينا و ملاصدرا نمایندگان برجسته آن هستند، چيزي جز همان جهاني كه پارمنيدس ترسيم كرده بود، نيست. يعني به نظر مي رسد فلسفه هستيشناسانه دياري كه ما در آن زندگي ميكنيم، تقريباً چيزي در حدود 3000 سال است كه بدون تغيير باقي مانده و تنها هر از چند گاه مطالب مختصري به آن افزوده شده و یا از آن کاسته شده است.
قبل از ورود به بحث بايد بگويم كه ما اساساً دو نوع مواجهه با خدا داريم كه بايد به دقت آن دو را تفكيك كنيم: ما داراي نوعي زيست با خدا هستيم و نوعي زندگي با خدا هستيم كه اين زندگي نوعي زندگي روزمره با امري كه حضور آن را احساس ميكنيم است. بنابراين اين خدا خدايي است كه ما با آن زندگي ميكنيم و عرفا نيز بر همين نكته تأكيد دارند و عرفان نيز از همين جا راه خود را از كلام و فلسفه جدا ميكند. لذا ما نيز راه خود را از اين مقوله جدا ميكنيم، زيرا ما كاري با نحوه زندگي كه هر كس با خدا و حضور خدا دارد، نداريم. بلكه ما در اين بحث با تصورات و تصديقات معرفتي و ذهني در مورد خدا سر و كار داريم، یعنی خدا آنگونه که در ذهنها هست و به صورت مکتوب موجود است و لذا با درك و احساس حضور و زيست خدايي مواجهه نخواهيم كرد.
به هر حال من 3 ادعا را مطرح کردم که میخواهم آنها را ثابت کنم. ابتدا وارد تاریخ فلسفه میشوم و از پارمنیدس شروع میکنم و جلو میآیم تا ببینیم چه طور جهانی ترسیم شده. ادعای من این است که فلسفه هستی شناسانه ای که فارابي، ابنسينا و ملاصدرا مطرح کردند، چيزي بيش از آنچه كه پارمنيدس بيان كرده است، ندارد. این از فلسفه؛ بعد درباره قرآن و کلام وچند نکته از غزالی بحث حواهم کرد. یعنی ابتدا خدای فلسفی را مطرح میکنم و یک سیری را نشان میدهم و بعد درباره خدایی که قرآن مطرح کرده و خدای کلامی سخن خواهم گفت.
پس از تاریخ فلسفه شروع میکنم: پارمنيدس معتقد است كه وجود یا کامل هست. ما داراي يك هستي كامل به نام "واحد" هستيم و اساساً صيرورت و تغير نيز امري موهوم است. يعني اگر به كل هستي از ديدگاهي كلان نگريسته شود، امتداد واحدي است كه از ازل تا ابد كشيده شده و در واحد بودن خود نيز كامل است و هيچگونه تغيير و تبدلي نيز در اين امتداد قابل مشاهده نيست. يعني ما شاهد واحدي هستيم كه در سكون خود و در كمال خود به خود ايستاده است و داراي ابتدا و انتها نیست و تغیير هم در آن مشاهده نمیشود. لذا تغير و تبدیلي نيز كه از نگاه جزييبين مشاهده ميشود، توهم است. زيرا از نگاه كلان نه چیزی به اين هستي افزوده میشود و نه چیزی از آن كاسته ميشود. نه چيزي از عدم حاصل ميشود و نه چيزي معدوم ميگردد، بلكه کاملی است به این شکل: كامل ساكن و متصلب. به اعتقاد پارمنيدس چيزي از عدم به وجود نمي آيد، زيرا اساساً عدم نميتواند پايه چيزي باشد. بنابراين اگر چيزي به وجود آيد يا بايد از عدم حاصل شود كه اساساً محال است و يا بايد از وجود به وجود آيد كه آن نيز تحصيل حاصل است. پس از نظر پارمنيدس تغير و تبدلي در كار نخواهد بود. وجود فقط "هست" و وجود واحد است و كثرت توهم.
حال اين سئوال مطرح ميشود كه اين واحد ايده است يا ماده؟ جهان بر اساس نظر پارمنيدس همان چيزي است كه ما آن را مشاهده ميكنيم؛ در کمال خود و در سکون خود ودر بی تغییری خود. جهان همین است که هست؛ آغازی ندارد و انجامی هم ندارد. لذا بر اساس ادبيات پارمنيدس دنبال چيزي در اين عالم غير از آنچه كه ميبينيم، نبايد گشت. پارمنیدس میگوید: "آن هست" و بنابراين كل فلسفه پارمنيدس تفسير جمله "آن هست" است. يعني واقعيت دارای هر طبيعتي كه باشد، وجود دارد و غیر ممکن است که نباشد. به هر حال ما درباره وجود صحبت ميكنيم و متعلق فکر ماست و اين متعلق فكر خود را به بداهت مشاهده ميكنيم، يعني ما شاهد واقعيتي رو به روي خود هستيم كه انكار این واقعیت ممکن نیست.
به اعتقاد من طرحی که پارمنيدس ریخت، تمام فلسفههاي هستيشناسانه بعد از خود را چه پيش از سقراط و چه پس از سقراط ، چه در يونان و چه اسكندريه وچه در ايران تحت نفوذ قرار داد. به عنوان نمونه بعد از پارمنيدس افرادي نظير اناكساگوراس و يا امپروكلوس را می بینید که تنها سعي كردند كه در همان حوزه به توجيه تغييرات بپردازند و زیر چتر پارمنیدس قرار میگیرند. حال ببینیم افلاطون چه طرحی را در این عالم اضافه کرد. افلاطون نيز تنها به دو طبقه كردن عالم پارمنيدس اقدام كرده است: عالم محسوسات كه غير اصيل و مادي است و عالم ديگر عالم بريني است كه وراي عالم محسوسات است كه همان عالم ايدهها و يا به تعبير ديگر عالم مثل است. آن عالم اصيل است و این عالم تنها سايهاي از آن عالم است.
سئوالي كه ما در خصوص فلسفه افلاطون با آن مواجه هستيم، اين است كه آيا عالم ايده ازلي است؟ اگر عالم ايده ازلي است، آیا اين عالم ـ محسوسات ـ نيز باید ازلی باشد؟ پاسخ افلاطون به اين سئوال بسيار روشن است. افلاطون در رساله "تيمائوس" چنين بيان ميكند كه عالم ايدهها و مثل ازلي و ابدي است و عالم محسوسات که ما مشاهده میکنیم نيز آفريده شده و قابل ديدن است و داراي جسم محسوس است و چون آفريده است، بايد در مورد آفرينش آن به دنبال علت باشيم. افلاطون معتقد است مهندسي (و به تعبیر خود افلاطون صانع یا سازنده) وجود دارد كه اين عالم ماده را آفريده است، اما براي آفرينش اين عالم داراي الگوهايي نيز بوده كه همان عالم ايدهها بوده و از روي آن الگوها اين عالم را آفريده است. بنابراين صانع در آفرينش اين عالم به عالم جاويدان نظر داشته است و به همين دليل اين جهان، بهترين آفريدگان است و صانع نيز بهترين علتهاست. البته به اعتقاد افلاطون نظم موجود در اين عالم نيز نتيجه روح سازندهاي است كه در ميان محسوسات ساري و جاري است. بنابراين به اعتقاد من افلاطون نيز جز آنكه اسكلت انديشه پارمنيدس را داراي يك سر و شكل خاص كند، كار ديگري نكرده است. يعني افلاطون بر تن انديشه پارمنيدس تنها توانسته دو ساحت عالم محسوسات و عالم ايدهها را بپوشاند.
حال به افلوطین میرسیم. افلوطين نيز در يك نگاه متأثر از جهان پارمنيدس بوده است. جهان افلوطين جهاني است كه ابتدا و انتها ندارد، اما اين جهان داراي يك هسته و كانون متمركز شده است و اين جهان در واقع نتيجه بسط همان كانون است. به عنوان نمونه نور خورشيد با آنكه داراي كثرات فراواني است و در عين حال ما نيز فاصله بسياري با مركز نور داريم، اما نور و روشنايي چيزي جز بسط خورشيد نيست. البته در اين ميان بايد توجه كرد كه اگر خورشيد نورافشاني نداشته باشد، اساساً ديگر خورشيد نخواهد بود، زيرا خورشيد بودن خورشيد به پاشيدن نور است. بنابراين واحد در فلسفه افلوطين به گونه ای است که نور هستی ضرورتاً از آن بسط پيدا میكند؛ به زبان عاميانه خورشيد چه بخاهد، چه نخواهد نور ضرورتاً از آن بسط پيدا ميكند. بنابراين به اعتقاد افلوطين چيزي برتر از واحد نيست و او علت همه چيزهاست و هيچ چيز بي او نيست و از همين رو ميتواند همه چيز ناميده شود. یعنی اگر بگوییم آن واحد که کانون هستی است، همه چیز است، حرف بی راهی نزده ایم. بنابراين ميبينيم كه در واقع اين مطلب همان انديشه و سخن پارمنيدس است؛ همان هستی بی آغاز و بی انجام.
حال ميبينيم كه صدها سال بعد ملاصدرا نيز ميگويد بسيط الحقيقت كل الاشيا و ليس به شيئي منها آیا ملاصدرا نيز صدها سال بعد همان حرف افلوطين را مطرح نكرده است و آیا افلوطين نيز طرح پارمنيدس را تنها به زبان ديگري بيان نكرده است.
فلوطين ميگويد واحد همه چيزهاست و در عين حال هيچ يك نيست. خاستگاه همه چيزهاست، نه همه آنها، بلكه همه چيزهايند. واحد خاستگاه و مبدا همه چيزها یا نيروي پديد آورنده همه چيزهاست. اگر آن وجود نميداشت، نه همه چيزها ميبودند، نه عقل نخستين و نه زندگي كل. حال اين سئوال مطرح است كه چگونه تمام چيزها از آن واحد انتشار يافته است؟ افلوطين در پاسخ اين سئوال با اتكا به نظريه فيض يا صدور ميگويد: مانند تشعشع از واحد مبدا هستند. او خود دگرگون ناشده ميماند و هستي از او تشعشع ميكند و او شعاع هستي است. مانند روشني درخشاني از خورشيد كه گويي بر گرد آن ميدود و پيوسته از آن سرچشمه ميگيرد، در حالي كه خودش بي دگرگوني باقي ميماند. این هم از واحد افلوطین و فلسفه صدوری او.
در عالم اسلام وقتي فارابي و ابنسينا ظهور كردند، به هر حال جداي از شرايط تاريخي نبودند. شرایط تاریخی در آن زمان شرایط سنتی بوده؛ سنت اسلامي وجود داشته و اهل سنت و علماي اهل سنت و جماعت و فقها نيز وجود داشتهاند، بنابراين در چنين شرايطي اگر فيلسوفي قصد اعتقاد ورزيدن به يك فلسفه هستيشناسانه را داشته باشد بايد از ميان قرائتهاي مختلف از فلسفههاي هستيشناسانه قرائتي را انتخاب كند كه با شرايط زماني سازگارتر باشد. از همين روي آنها فلسفه فيض افلوطين را انتخاب كردند و با جهانشناسي خاص خود به ارائه يك طرح جهانشناسانه اقدام كردند. در عین حال، جهاني را كه افرادي نظير فارابي و ابنسينا و بعدها ملاصدرا در نهايت ترسيم كردند، در واقع همان جهان پارمنيدس بوده است. يعني هستي بي آغاز و بي انجامي كه از واجبالوجودي، هستی ای که هستي براي او ضروري است و ضرورت هستي به ضرورت از او بسط پيدا ميكند، شكل ميگيرد. بنابراين به اعتقاد من اگر ما اين واجبالوجود را خدا بخوانيم، چندان دقيق نيست، زيرا آنچه كه عرف مسلمانان از خدا یا الله تصور ميکنند، خدايي شخصي است. به هر حال در تمام دستگاههاي كلامي خدا شخصي است و در مراجعه به عرف مسلمانان و كاويدن ذهن آنها ميبينيم كه آنها نيز به يك خداي شخصي اعتقاد ميورزند. مسلمانان خدا را مورد خطاب قرار ميدهند و با او درد دل ميكنند، و از شکایت و گلایه می کنند. پس اگر واجبالوجودي را كه همان طرح پارمنيدس باشد با اين تفاوت كه داراي كانون شده است خدا بناميم، خداي قابل انتظار ما نخواهد بود، زيرا واجبالوجود است و خداي شخصي نيست.
افرادي نظير فارابي، ابنسينا و ملاصدرا با اتكا به برهان صديقين در صدد اثبات واجبالوجود و يا به اصطلاح عاميانه خدا بودند. اين افراد معتقدند ویژگی این برهان آن است كه تنها با مراجعه به خود هستي، وجود واجبالوجود قابل اثبات است. اين برهان بر اساس قاعده عليت استوار است. به اين معنا كه ما شاهد معلولهايي هستيم كه به علت استناد ميكنند. ممكنالوجودها یا همان معلولها استناد به واجبالوجود دارند و در ميان آنها ارتباط علي و معلولي برقرار است. اما ارتباط علی و معلولی در فلسفه هستيشناسانه ملاصدرا اينگونه نيست كه معلول چيزي و علت نيز چيز ديگر و ارتباط هم چيز سومي باشد. معلول به يك معنا خود علت و سايه علت است. به عنوان نمونه اگر در ذهن خود به ترسيم بنايي بپردازيد اين بناي خيالي عين اراده، علم، قدرت و وابستگي به شماست. لذا به قول فلاسفه اضافه اين بنا به شما اضافه مقولي نيست، بلكه اضافه اشراقي است. یعنی این طور نیست که شما یک چیز باشید، ساختمان چیز دیگزی و ارتباط میان شما و آن بنا چیز سوی؛ در واقع بنا و ساختمان خود شما هستيد و معلول خود علت و شأني از شئون علت و پرتوي از وجود علت است. ملاصدرا معتقد است اگر رابطه علي و معلولي در جهان وجود داشته باشد كه وجود دارد، نميتوان ذات معلول را فرض اول و آنچه را كه معلول از علت دريافت ميكند، فرض دوم و تأثير علت در معلول را فرض سوم دانست. پس در معلولات وجود و موجود و ايجاد يكي است، يعني نميتوانيم در نگاه به هستي دست به تفكيك و برش ميان علت و معلول بزنيم. از ديد فلسفه ملاصدرا تنها عامل تفكيكدهنده ميان علت و معلول ذهن ماهيتساز انسان است كه تنها قادر به درك حدود وجود است. از نظر ملاصدرا هستی يك چيز بيشتر نيست: وحدت و کثرت اعتباری است. البته بعد از تنزل معتقديم كه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت است، در حالي كه كثرت نيز در كار نيست و وهم است، زيرا ماهيت اعتباري است و وجود اصیل است. يعني به اعتقاد ملاصدرا تنها هستي در عالم وجود دارد و در وراي آن نيستي است. بنابراين عالم تنها يك واحد است با تجلي های گوناگون كه ذهن ماهيتساز انسان براي اين تجليات گوناگون اقدام به تفكيك و نامگذاري ميكند. اما اين تعيين اسامي گسستي در موجودات ايجاد نميكند، لذا هويت معلول عين هويت موجود و عين هويت ايجاد است. پس وابستگي و نياز معلول به علت عين هويت معلول است و اساساً اين دوگانگي ساخته ذهن است. زيرا در خارج از اين لحاظ دوگانگي وجود ندارد و محال است كه چنين دوگانگي ای در خارج وجود داشته باشد. ذهن انسان به دليل انس با ماهيت به هر يك از ماهيات استقلال مفهومي ميبخشد و براي علت و معلول دو ماهيت متمايز و مستقل در نظر ميگيرد و در صدد يافتن ارتباط اين دو ماهيت بر ميآيد، در صورتی که بنا بر اصالت وجود، معلول چيزي جز احتياج و وابستگي نيست و به عبارت ديگر معلول از شئون علت و عين فقر است و ارتباط علت ربط اشراقي، یعنی يكجانبه و طرفساز است و نه ربط مقولي كه متوقف به دو طرف باشد. با اين وصف، هر معلولي مرتبه ضعيفي از علت ايجادكننده خويش است.
حال اين سئوال مطرح است كه آيا اين طرح چيزي بر جهان پارمنيدس افزوده است. این از فلسفه.
حال چند کلامی هم از قرآن میگویم. در مراجعه به آيات قرآن نيز متوجه ميشويم خداوندي كه در آيات قرآن معرفي ميشود، خدايي شخصي است. بر اساس قرائت رايج كه ميان مسلمانان وجود دارد، خداوند با انسان وارد گفتوگو شده است: "و كلم الله موسي تكليما". حال به نظر شما آيا اين خداوند يك خداي شخصي به نظر نميرسد؟ يا در جایي که میگوید: "فليعبدو رب هذا البيت الذي اطعمهم من جوع و آمنهم من خوف". باید صاحب این خانه را بپرستید؛ خدایی که شما را سیر کرد و از بیم ایمن ساخت. اين خدا به نظر شخصي است، يا آن پهنه وسيع ضروري هستي است؟
در برخي موارد خداوندي كه در قرآن مطرح شده است، همچون انيس و دوست شفيق با پيامبر وارد گفتوگو و دلداري ميشود و پيامبر را دلداري ميدهد که این همه رنجی که میکشی من هستم و از تو حمایت میکنم. بنابراين اين مضامين تنها تصويركننده يك خداي شخصي در ذهن خوانندگان است. آنجايي كه خداوند در قرآن براي كفار خط و نشان ميكشد و سرگذشت عاد و ثمود را گوشزد ميكند، بيانگر خدايي شخصي است.
در دستگاههاي كلامي نيز وضع به همين گونه است. دستگاههاي كلامي بر اساس خداي شضخصي پايهريزي و طراحي شده است. از همين رو، اشاعره به عنوان نمونه معتقدند خداوند در بهشت رويت خواهد شد و يا جهنم توسط پاي خداوند خاموش خواهد شد و يا اينكه معتقدند خداوند داراي دست است و بينا و شنواست. حتي معتزله نيز با آنكه سعي كردهاند خداوند را ذات بيمانند و ذاتي تنزيهي معرفي كنند، در افعال معتزله خداوند را يك شخص ميدانند. يعني معتزله بر اين باورند كه افعال خداوند بر اساس قاعده حسن و قبح تنظيم ميشود، يعني خداوند داراي عقلي مشابه عقل انسان است. پس در سيستمهاي كلامي به واسطه درونديني بودن خداوند يك شخص است.
به نظر ميرسد الله هیچ ربطي به واجبالوجود ندارد و نظام فلسفي هستيشناسي هيچ ربطي به نظام مبتني بر آفرينشي كه قرآن ارائه ميدهد، ندارد. در قرآن سخن از خلق و خلق از عدم وجود دارد. بنابراين به نظر ميرسد آن نظام فلسفي هيچ ربطي با فرهنگ قرآني و ديني ندارد و واجبالوجود نيز هيچ ارتباطي با اين ندارد. و فلسفه نيز ربطي به اسلام ندارد و اسلام هم ربطی به فلسفه ندارد و مفهومي به نام "فلسفه اسلامي" مفهومي عاري از معنا و خالي از هرگونه حقيقت است.
اما نكتهاي كه بايد بيان شود اين است كه بنا به دلايل نامعلوم از قرن ششم به بعد الله و واجبالوجود دست به دست هم دادند و همآغوش يكديگر شدهاند. يعني يك سري تحولات كه بيشتر به يك تصميم شباهت دارد، باعث اين اتفاق شده است. تصمیم گرفته شده که الله بشود واجب الوجود و واجب الوجود بشود الله، فلسفه بشود اسلام و اسلام بشود فلسفه. لذا از اين همآغوشي الله و واجب الوجود فرزندي به نام "فلسفه اسلامي" به وجود آمده است؛ تعبیری که همیشه مایه حیرت من بوده است.
اكنون نيز حتي در سطح گفتوگوهاي ديني و فرهنگي اسلام به مثابه فلسفه و فلسفه نيز مساوي فلسفه ملاصدرا و فلسفه ملاصدرا نيز مساوي با قرائتي است كه عدهاي به عنوان متوليان فلسفه ملاصدرا در اختيار همه ميگذارند، انگاشته ميشود. يعني امروزه جداسازي ميان اسلام و فلسفه در حد ارتداد و الحاد محسوب مي شود.
می خواستم از غزالی هم چند کلمه ای بگویم که گویا وقت در حال اتمام است. فقط به این نکته بسنده می کنتم که نظامی که فلاسفه ساخته اند، ربطی به الله ندارد و از آن دین هم در نمی آید. تمام بحث غزالي در "تهافت الفلسفه" اين است كه از نظام ساخته دست فلاسفه الله و دين به دست نميآيد، زيرا دين از نگاه اسلام مبتني بر الله به عنوان خدايي شخصي است كه فرشتهاي را مأمور برانگيختن و مبعوث كردن پيامبري كرده باشد، در حالي كه از اين نظام فلسفي هيچكدام از اين موضوعات خارج نميشود.
غزالي در تهافت الفلسفه معتقد است اگر فيلسوفي ادعا كرد معتقد به الله و آفرينش عالم به دست اوست، نيرنگباز است، زيرا فلسفه هستيشناسانه در نهايت به طرح جهان پارمنيدس ختم خواهد شد. او میگوید من از 3 طریق برای شما به تفضیل اثبات میکنم که در این نظام فلسفی الله در کار نیست. میگوید اگر معناي فاعل را بررسي كنيم، میبینیم الله در اين نظام وجود ندارد، اگر مفهوم فعل و یا نسبت مشترك بين فعل و فاعل را بررسی کنیم، میبینیم الله در این نظام نیست، چون فاعل كسي است كه بخواهد بر اساس اراده خود قادر به انجام دادن و يا ندادن باشد. اللهی كه در قرآن معرفي شده است، "فعال لمايشا" است، اما واجبالوجودی که فیلسوفان ساخته اند، خواه ناخواه وجود به ضرورت از او صادر ميشود و اراده ندارد و انچه از واجب الوجود ناشی میشود، ضرورتا ناشی میشود. عالم از نظر اینها قدیم است. آنچه مربوط به فعل است نيز زماني محقق خواهد شد كه فعل نتيجه ايجاد از عدم باشد، یعنی زمانی میتوانیم این عالم را فعل صانعی بخوانیم که از عدم به وجود آمده باشد. اگر عالم را قديم فرض کنیم، نميتوان براي آن فاعلي در نظر گرفت، چون فاعل بايد عالم را از عدم خلق كند و چنين چيزي در نظام فلسفي شما وجود ندارد و معتقديد كه چيزي از عدم حاصل نميشود.
در وحله سوم در مورد نسبت ميان فعل و فاعل فلاسفه با قاعده واحد معتقدند از واجبالوجود جز يك چيز امر ديگري صادر نميشود. بنابراين نميتوانيم چنين عالم مركب کثیری را به خداوند نسبت دهيد، چون خداوند تنها یک عقل آفریده و تنها آن را صادر کرده و تنها به آن عقل هم علم دارد. لذا اگر كسي معتقد به قديم بودن عالم باشد، نميتواند براي آن صانع و خالقي در نظر بگيرد؛ از همين روي غزالي فتوا بر ارتداد و خروج از دين فارابي و ابنسينا ميدهد و اگر من نيز در زمان غزالي بودم، چنين حكمي را تاييد ميكردم.
حال نمیدانم چه اتفاقی افتاده که الله و واجب الوجود چنین پیوندی با هم برقرار مسئلهاي كه من قصد تبيين آن را دارم در واقع چند ادعاست که ابتدا ادعای خود را مطرح می کنم و بعد سعی می کنم ادعای خود را ثابت کنم. اولاً معتقدم مفهومي با عنوان "فلسفه اسلامي" مفهومي عاري از معنا و خالی از حقيقت است. دوم آنكه معتقدم نه فسفه ارتباطي با اسلام دارد و نه اسلام ربطي به فلسفه دارد و ادعاي سوم من نيز اين است كه فلسفه هستيشناسانهاي كه افرادي نظير فارابي، ابنسينا و ملاصدرا نمایندگان برجسته آن هستند، چيزي جز همان جهاني كه پارمنيدس ترسيم كرده بود، نيست. يعني به نظر مي رسد فلسفه هستيشناسانه دياري كه ما در آن زندگي ميكنيم، تقريباً چيزي در حدود 3000 سال است كه بدون تغيير باقي مانده و تنها هر از چند گاه مطالب مختصري به آن افزوده شده و یا از آن کاسته شده است.
قبل از ورود به بحث بايد بگويم كه ما اساساً دو نوع مواجهه با خدا داريم كه بايد به دقت آن دو را تفكيك كنيم: ما داراي نوعي زيست با خدا هستيم و نوعي زندگي با خدا هستيم كه اين زندگي نوعي زندگي روزمره با امري كه حضور آن را احساس ميكنيم است. بنابراين اين خدا خدايي است كه ما با آن زندگي ميكنيم و عرفا نيز بر همين نكته تأكيد دارند و عرفان نيز از همين جا راه خود را از كلام و فلسفه جدا ميكند. لذا ما نيز راه خود را از اين مقوله جدا ميكنيم، زيرا ما كاري با نحوه زندگي كه هر كس با خدا و حضور خدا دارد، نداريم. بلكه ما در اين بحث با تصورات و تصديقات معرفتي و ذهني در مورد خدا سر و كار داريم، یعنی خدا آنگونه که در ذهنها هست و به صورت مکتوب موجود است و لذا با درك و احساس حضور و زيست خدايي مواجهه نخواهيم كرد.
به هر حال من 3 ادعا را مطرح کردم که میخواهم آنها را ثابت کنم. ابتدا وارد تاریخ فلسفه میشوم و از پارمنیدس شروع میکنم و جلو میآیم تا ببینیم چه طور جهانی ترسیم شده. ادعای من این است که فلسفه هستی شناسانه ای که فارابي، ابنسينا و ملاصدرا مطرح کردند، چيزي بيش از آنچه كه پارمنيدس بيان كرده است، ندارد. این از فلسفه؛ بعد درباره قرآن و کلام وچند نکته از غزالی بحث حواهم کرد. یعنی ابتدا خدای فلسفی را مطرح میکنم و یک سیری را نشان میدهم و بعد درباره خدایی که قرآن مطرح کرده و خدای کلامی سخن خواهم گفت.
پس از تاریخ فلسفه شروع میکنم: پارمنيدس معتقد است كه وجود یا کامل هست. ما داراي يك هستي كامل به نام "واحد" هستيم و اساساً صيرورت و تغير نيز امري موهوم است. يعني اگر به كل هستي از ديدگاهي كلان نگريسته شود، امتداد واحدي است كه از ازل تا ابد كشيده شده و در واحد بودن خود نيز كامل است و هيچگونه تغيير و تبدلي نيز در اين امتداد قابل مشاهده نيست. يعني ما شاهد واحدي هستيم كه در سكون خود و در كمال خود به خود ايستاده است و داراي ابتدا و انتها نیست و تغیير هم در آن مشاهده نمیشود. لذا تغير و تبدیلي نيز كه از نگاه جزييبين مشاهده ميشود، توهم است. زيرا از نگاه كلان نه چیزی به اين هستي افزوده میشود و نه چیزی از آن كاسته ميشود. نه چيزي از عدم حاصل ميشود و نه چيزي معدوم ميگردد، بلكه کاملی است به این شکل: كامل ساكن و متصلب. به اعتقاد پارمنيدس چيزي از عدم به وجود نمي آيد، زيرا اساساً عدم نميتواند پايه چيزي باشد. بنابراين اگر چيزي به وجود آيد يا بايد از عدم حاصل شود كه اساساً محال است و يا بايد از وجود به وجود آيد كه آن نيز تحصيل حاصل است. پس از نظر پارمنيدس تغير و تبدلي در كار نخواهد بود. وجود فقط "هست" و وجود واحد است و كثرت توهم.
حال اين سئوال مطرح ميشود كه اين واحد ايده است يا ماده؟ جهان بر اساس نظر پارمنيدس همان چيزي است كه ما آن را مشاهده ميكنيم؛ در کمال خود و در سکون خود ودر بی تغییری خود. جهان همین است که هست؛ آغازی ندارد و انجامی هم ندارد. لذا بر اساس ادبيات پارمنيدس دنبال چيزي در اين عالم غير از آنچه كه ميبينيم، نبايد گشت. پارمنیدس میگوید: "آن هست" و بنابراين كل فلسفه پارمنيدس تفسير جمله "آن هست" است. يعني واقعيت دارای هر طبيعتي كه باشد، وجود دارد و غیر ممکن است که نباشد. به هر حال ما درباره وجود صحبت ميكنيم و متعلق فکر ماست و اين متعلق فكر خود را به بداهت مشاهده ميكنيم، يعني ما شاهد واقعيتي رو به روي خود هستيم كه انكار این واقعیت ممکن نیست.
به اعتقاد من طرحی که پارمنيدس ریخت، تمام فلسفههاي هستيشناسانه بعد از خود را چه پيش از سقراط و چه پس از سقراط ، چه در يونان و چه اسكندريه وچه در ايران تحت نفوذ قرار داد. به عنوان نمونه بعد از پارمنيدس افرادي نظير اناكساگوراس و يا امپروكلوس را می بینید که تنها سعي كردند كه در همان حوزه به توجيه تغييرات بپردازند و زیر چتر پارمنیدس قرار میگیرند. حال ببینیم افلاطون چه طرحی را در این عالم اضافه کرد. افلاطون نيز تنها به دو طبقه كردن عالم پارمنيدس اقدام كرده است: عالم محسوسات كه غير اصيل و مادي است و عالم ديگر عالم بريني است كه وراي عالم محسوسات است كه همان عالم ايدهها و يا به تعبير ديگر عالم مثل است. آن عالم اصيل است و این عالم تنها سايهاي از آن عالم است.
سئوالي كه ما در خصوص فلسفه افلاطون با آن مواجه هستيم، اين است كه آيا عالم ايده ازلي است؟ اگر عالم ايده ازلي است، آیا اين عالم ـ محسوسات ـ نيز باید ازلی باشد؟ پاسخ افلاطون به اين سئوال بسيار روشن است. افلاطون در رساله "تيمائوس" چنين بيان ميكند كه عالم ايدهها و مثل ازلي و ابدي است و عالم محسوسات که ما مشاهده میکنیم نيز آفريده شده و قابل ديدن است و داراي جسم محسوس است و چون آفريده است، بايد در مورد آفرينش آن به دنبال علت باشيم. افلاطون معتقد است مهندسي (و به تعبیر خود افلاطون صانع یا سازنده) وجود دارد كه اين عالم ماده را آفريده است، اما براي آفرينش اين عالم داراي الگوهايي نيز بوده كه همان عالم ايدهها بوده و از روي آن الگوها اين عالم را آفريده است. بنابراين صانع در آفرينش اين عالم به عالم جاويدان نظر داشته است و به همين دليل اين جهان، بهترين آفريدگان است و صانع نيز بهترين علتهاست. البته به اعتقاد افلاطون نظم موجود در اين عالم نيز نتيجه روح سازندهاي است كه در ميان محسوسات ساري و جاري است. بنابراين به اعتقاد من افلاطون نيز جز آنكه اسكلت انديشه پارمنيدس را داراي يك سر و شكل خاص كند، كار ديگري نكرده است. يعني افلاطون بر تن انديشه پارمنيدس تنها توانسته دو ساحت عالم محسوسات و عالم ايدهها را بپوشاند.
حال به افلوطین میرسیم. افلوطين نيز در يك نگاه متأثر از جهان پارمنيدس بوده است. جهان افلوطين جهاني است كه ابتدا و انتها ندارد، اما اين جهان داراي يك هسته و كانون متمركز شده است و اين جهان در واقع نتيجه بسط همان كانون است. به عنوان نمونه نور خورشيد با آنكه داراي كثرات فراواني است و در عين حال ما نيز فاصله بسياري با مركز نور داريم، اما نور و روشنايي چيزي جز بسط خورشيد نيست. البته در اين ميان بايد توجه كرد كه اگر خورشيد نورافشاني نداشته باشد، اساساً ديگر خورشيد نخواهد بود، زيرا خورشيد بودن خورشيد به پاشيدن نور است. بنابراين واحد در فلسفه افلوطين به گونه ای است که نور هستی ضرورتاً از آن بسط پيدا میكند؛ به زبان عاميانه خورشيد چه بخاهد، چه نخواهد نور ضرورتاً از آن بسط پيدا ميكند. بنابراين به اعتقاد افلوطين چيزي برتر از واحد نيست و او علت همه چيزهاست و هيچ چيز بي او نيست و از همين رو ميتواند همه چيز ناميده شود. یعنی اگر بگوییم آن واحد که کانون هستی است، همه چیز است، حرف بی راهی نزده ایم. بنابراين ميبينيم كه در واقع اين مطلب همان انديشه و سخن پارمنيدس است؛ همان هستی بی آغاز و بی انجام.
حال ميبينيم كه صدها سال بعد ملاصدرا نيز ميگويد بسيط الحقيقت كل الاشيا و ليس به شيئي منها آیا ملاصدرا نيز صدها سال بعد همان حرف افلوطين را مطرح نكرده است و آیا افلوطين نيز طرح پارمنيدس را تنها به زبان ديگري بيان نكرده است.
فلوطين ميگويد واحد همه چيزهاست و در عين حال هيچ يك نيست. خاستگاه همه چيزهاست، نه همه آنها، بلكه همه چيزهايند. واحد خاستگاه و مبدا همه چيزها یا نيروي پديد آورنده همه چيزهاست. اگر آن وجود نميداشت، نه همه چيزها ميبودند، نه عقل نخستين و نه زندگي كل. حال اين سئوال مطرح است كه چگونه تمام چيزها از آن واحد انتشار يافته است؟ افلوطين در پاسخ اين سئوال با اتكا به نظريه فيض يا صدور ميگويد: مانند تشعشع از واحد مبدا هستند. او خود دگرگون ناشده ميماند و هستي از او تشعشع ميكند و او شعاع هستي است. مانند روشني درخشاني از خورشيد كه گويي بر گرد آن ميدود و پيوسته از آن سرچشمه ميگيرد، در حالي كه خودش بي دگرگوني باقي ميماند. این هم از واحد افلوطین و فلسفه صدوری او.
در عالم اسلام وقتي فارابي و ابنسينا ظهور كردند، به هر حال جداي از شرايط تاريخي نبودند. شرایط تاریخی در آن زمان شرایط سنتی بوده؛ سنت اسلامي وجود داشته و اهل سنت و علماي اهل سنت و جماعت و فقها نيز وجود داشتهاند، بنابراين در چنين شرايطي اگر فيلسوفي قصد اعتقاد ورزيدن به يك فلسفه هستيشناسانه را داشته باشد بايد از ميان قرائتهاي مختلف از فلسفههاي هستيشناسانه قرائتي را انتخاب كند كه با شرايط زماني سازگارتر باشد. از همين روي آنها فلسفه فيض افلوطين را انتخاب كردند و با جهانشناسي خاص خود به ارائه يك طرح جهانشناسانه اقدام كردند. در عین حال، جهاني را كه افرادي نظير فارابي و ابنسينا و بعدها ملاصدرا در نهايت ترسيم كردند، در واقع همان جهان پارمنيدس بوده است. يعني هستي بي آغاز و بي انجامي كه از واجبالوجودي، هستی ای که هستي براي او ضروري است و ضرورت هستي به ضرورت از او بسط پيدا ميكند، شكل ميگيرد. بنابراين به اعتقاد من اگر ما اين واجبالوجود را خدا بخوانيم، چندان دقيق نيست، زيرا آنچه كه عرف مسلمانان از خدا یا الله تصور ميکنند، خدايي شخصي است. به هر حال در تمام دستگاههاي كلامي خدا شخصي است و در مراجعه به عرف مسلمانان و كاويدن ذهن آنها ميبينيم كه آنها نيز به يك خداي شخصي اعتقاد ميورزند. مسلمانان خدا را مورد خطاب قرار ميدهند و با او درد دل ميكنند، و از شکایت و گلایه می کنند. پس اگر واجبالوجودي را كه همان طرح پارمنيدس باشد با اين تفاوت كه داراي كانون شده است خدا بناميم، خداي قابل انتظار ما نخواهد بود، زيرا واجبالوجود است و خداي شخصي نيست.
افرادي نظير فارابي، ابنسينا و ملاصدرا با اتكا به برهان صديقين در صدد اثبات واجبالوجود و يا به اصطلاح عاميانه خدا بودند. اين افراد معتقدند ویژگی این برهان آن است كه تنها با مراجعه به خود هستي، وجود واجبالوجود قابل اثبات است. اين برهان بر اساس قاعده عليت استوار است. به اين معنا كه ما شاهد معلولهايي هستيم كه به علت استناد ميكنند. ممكنالوجودها یا همان معلولها استناد به واجبالوجود دارند و در ميان آنها ارتباط علي و معلولي برقرار است. اما ارتباط علی و معلولی در فلسفه هستيشناسانه ملاصدرا اينگونه نيست كه معلول چيزي و علت نيز چيز ديگر و ارتباط هم چيز سومي باشد. معلول به يك معنا خود علت و سايه علت است. به عنوان نمونه اگر در ذهن خود به ترسيم بنايي بپردازيد اين بناي خيالي عين اراده، علم، قدرت و وابستگي به شماست. لذا به قول فلاسفه اضافه اين بنا به شما اضافه مقولي نيست، بلكه اضافه اشراقي است. یعنی این طور نیست که شما یک چیز باشید، ساختمان چیز دیگزی و ارتباط میان شما و آن بنا چیز سوی؛ در واقع بنا و ساختمان خود شما هستيد و معلول خود علت و شأني از شئون علت و پرتوي از وجود علت است. ملاصدرا معتقد است اگر رابطه علي و معلولي در جهان وجود داشته باشد كه وجود دارد، نميتوان ذات معلول را فرض اول و آنچه را كه معلول از علت دريافت ميكند، فرض دوم و تأثير علت در معلول را فرض سوم دانست. پس در معلولات وجود و موجود و ايجاد يكي است، يعني نميتوانيم در نگاه به هستي دست به تفكيك و برش ميان علت و معلول بزنيم. از ديد فلسفه ملاصدرا تنها عامل تفكيكدهنده ميان علت و معلول ذهن ماهيتساز انسان است كه تنها قادر به درك حدود وجود است. از نظر ملاصدرا هستی يك چيز بيشتر نيست: وحدت و کثرت اعتباری است. البته بعد از تنزل معتقديم كه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت است، در حالي كه كثرت نيز در كار نيست و وهم است، زيرا ماهيت اعتباري است و وجود اصیل است. يعني به اعتقاد ملاصدرا تنها هستي در عالم وجود دارد و در وراي آن نيستي است. بنابراين عالم تنها يك واحد است با تجلي های گوناگون كه ذهن ماهيتساز انسان براي اين تجليات گوناگون اقدام به تفكيك و نامگذاري ميكند. اما اين تعيين اسامي گسستي در موجودات ايجاد نميكند، لذا هويت معلول عين هويت موجود و عين هويت ايجاد است. پس وابستگي و نياز معلول به علت عين هويت معلول است و اساساً اين دوگانگي ساخته ذهن است. زيرا در خارج از اين لحاظ دوگانگي وجود ندارد و محال است كه چنين دوگانگي ای در خارج وجود داشته باشد. ذهن انسان به دليل انس با ماهيت به هر يك از ماهيات استقلال مفهومي ميبخشد و براي علت و معلول دو ماهيت متمايز و مستقل در نظر ميگيرد و در صدد يافتن ارتباط اين دو ماهيت بر ميآيد، در صورتی که بنا بر اصالت وجود، معلول چيزي جز احتياج و وابستگي نيست و به عبارت ديگر معلول از شئون علت و عين فقر است و ارتباط علت ربط اشراقي، یعنی يكجانبه و طرفساز است و نه ربط مقولي كه متوقف به دو طرف باشد. با اين وصف، هر معلولي مرتبه ضعيفي از علت ايجادكننده خويش است.
حال اين سئوال مطرح است كه آيا اين طرح چيزي بر جهان پارمنيدس افزوده است. این از فلسفه.
حال چند کلامی هم از قرآن میگویم. در مراجعه به آيات قرآن نيز متوجه ميشويم خداوندي كه در آيات قرآن معرفي ميشود، خدايي شخصي است. بر اساس قرائت رايج كه ميان مسلمانان وجود دارد، خداوند با انسان وارد گفتوگو شده است: "و كلم الله موسي تكليما". حال به نظر شما آيا اين خداوند يك خداي شخصي به نظر نميرسد؟ يا در جایي که میگوید: "فليعبدو رب هذا البيت الذي اطعمهم من جوع و آمنهم من خوف". باید صاحب این خانه را بپرستید؛ خدایی که شما را سیر کرد و از بیم ایمن ساخت. اين خدا به نظر شخصي است، يا آن پهنه وسيع ضروري هستي است؟
در برخي موارد خداوندي كه در قرآن مطرح شده است، همچون انيس و دوست شفيق با پيامبر وارد گفتوگو و دلداري ميشود و پيامبر را دلداري ميدهد که این همه رنجی که میکشی من هستم و از تو حمایت میکنم. بنابراين اين مضامين تنها تصويركننده يك خداي شخصي در ذهن خوانندگان است. آنجايي كه خداوند در قرآن براي كفار خط و نشان ميكشد و سرگذشت عاد و ثمود را گوشزد ميكند، بيانگر خدايي شخصي است.
در دستگاههاي كلامي نيز وضع به همين گونه است. دستگاههاي كلامي بر اساس خداي شضخصي پايهريزي و طراحي شده است. از همين رو، اشاعره به عنوان نمونه معتقدند خداوند در بهشت رويت خواهد شد و يا جهنم توسط پاي خداوند خاموش خواهد شد و يا اينكه معتقدند خداوند داراي دست است و بينا و شنواست. حتي معتزله نيز با آنكه سعي كردهاند خداوند را ذات بيمانند و ذاتي تنزيهي معرفي كنند، در افعال معتزله خداوند را يك شخص ميدانند. يعني معتزله بر اين باورند كه افعال خداوند بر اساس قاعده حسن و قبح تنظيم ميشود، يعني خداوند داراي عقلي مشابه عقل انسان است. پس در سيستمهاي كلامي به واسطه درونديني بودن خداوند يك شخص است.
به نظر ميرسد الله هیچ ربطي به واجبالوجود ندارد و نظام فلسفي هستيشناسي هيچ ربطي به نظام مبتني بر آفرينشي كه قرآن ارائه ميدهد، ندارد. در قرآن سخن از خلق و خلق از عدم وجود دارد. بنابراين به نظر ميرسد آن نظام فلسفي هيچ ربطي با فرهنگ قرآني و ديني ندارد و واجبالوجود نيز هيچ ارتباطي با اين ندارد. و فلسفه نيز ربطي به اسلام ندارد و اسلام هم ربطی به فلسفه ندارد و مفهومي به نام "فلسفه اسلامي" مفهومي عاري از معنا و خالي از هرگونه حقيقت است.
اما نكتهاي كه بايد بيان شود اين است كه بنا به دلايل نامعلوم از قرن ششم به بعد الله و واجبالوجود دست به دست هم دادند و همآغوش يكديگر شدهاند. يعني يك سري تحولات كه بيشتر به يك تصميم شباهت دارد، باعث اين اتفاق شده است. تصمیم گرفته شده که الله بشود واجب الوجود و واجب الوجود بشود الله، فلسفه بشود اسلام و اسلام بشود فلسفه. لذا از اين همآغوشي الله و واجب الوجود فرزندي به نام "فلسفه اسلامي" به وجود آمده است؛ تعبیری که همیشه مایه حیرت من بوده است.
اكنون نيز حتي در سطح گفتوگوهاي ديني و فرهنگي اسلام به مثابه فلسفه و فلسفه نيز مساوي فلسفه ملاصدرا و فلسفه ملاصدرا نيز مساوي با قرائتي است كه عدهاي به عنوان متوليان فلسفه ملاصدرا در اختيار همه ميگذارند، انگاشته ميشود. يعني امروزه جداسازي ميان اسلام و فلسفه در حد ارتداد و الحاد محسوب مي شود.
می خواستم از غزالی هم چند کلمه ای بگویم که گویا وقت در حال اتمام است. فقط به این نکته بسنده می کنتم که نظامی که فلاسفه ساخته اند، ربطی به الله ندارد و از آن دین هم در نمی آید. تمام بحث غزالي در "تهافت الفلسفه" اين است كه از نظام ساخته دست فلاسفه الله و دين به دست نميآيد، زيرا دين از نگاه اسلام مبتني بر الله به عنوان خدايي شخصي است كه فرشتهاي را مأمور برانگيختن و مبعوث كردن پيامبري كرده باشد، در حالي كه از اين نظام فلسفي هيچكدام از اين موضوعات خارج نميشود.
غزالي در تهافت الفلسفه معتقد است اگر فيلسوفي ادعا كرد معتقد به الله و آفرينش عالم به دست اوست، نيرنگباز است، زيرا فلسفه هستيشناسانه در نهايت به طرح جهان پارمنيدس ختم خواهد شد. او میگوید من از 3 طریق برای شما به تفضیل اثبات میکنم که در این نظام فلسفی الله در کار نیست. میگوید اگر معناي فاعل را بررسي كنيم، میبینیم الله در اين نظام وجود ندارد، اگر مفهوم فعل و یا نسبت مشترك بين فعل و فاعل را بررسی کنیم، میبینیم الله در این نظام نیست، چون فاعل كسي است كه بخواهد بر اساس اراده خود قادر به انجام دادن و يا ندادن باشد. اللهی كه در قرآن معرفي شده است، "فعال لمايشا" است، اما واجبالوجودی که فیلسوفان ساخته اند، خواه ناخواه وجود به ضرورت از او صادر ميشود و اراده ندارد و انچه از واجب الوجود ناشی میشود، ضرورتا ناشی میشود. عالم از نظر اینها قدیم است. آنچه مربوط به فعل است نيز زماني محقق خواهد شد كه فعل نتيجه ايجاد از عدم باشد، یعنی زمانی میتوانیم این عالم را فعل صانعی بخوانیم که از عدم به وجود آمده باشد. اگر عالم را قديم فرض کنیم، نميتوان براي آن فاعلي در نظر گرفت، چون فاعل بايد عالم را از عدم خلق كند و چنين چيزي در نظام فلسفي شما وجود ندارد و معتقديد كه چيزي از عدم حاصل نميشود.
در وحله سوم در مورد نسبت ميان فعل و فاعل فلاسفه با قاعده واحد معتقدند از واجبالوجود جز يك چيز امر ديگري صادر نميشود. بنابراين نميتوانيم چنين عالم مركب کثیری را به خداوند نسبت دهيد، چون خداوند تنها یک عقل آفریده و تنها آن را صادر کرده و تنها به آن عقل هم علم دارد. لذا اگر كسي معتقد به قديم بودن عالم باشد، نميتواند براي آن صانع و خالقي در نظر بگيرد؛ از همين روي غزالي فتوا بر ارتداد و خروج از دين فارابي و ابنسينا ميدهد و اگر من نيز در زمان غزالي بودم، چنين حكمي را تاييد ميكردم.
حال نمیدانم چه اتفاقی افتاده که الله و واجب الوجود چنین پیوندی با هم برقرار کرده اند و از درون آنها فلسفه اسلامی به وجود آمده است. به هر حال سه ادعا مطرح كردم و در مورد آن به بحث پرداختم: نخست این که مفهومی به نام فلسفه اسلامی عاری از معنا و خال از حقیقت است؛ دوم نه فلسفه به اسلام ربطی دارد، نه اسلام ربطی به فلسفه دارد؛ و سوم این که حاصل فلسفه هستی شناسانه ابن سینا، فارابی و ملاصدرا چیزی جز همان جهانی که پارمنیدس ترسیم کرده بود، نیست.
منبع:موسسۀ گفتگوی ادیان
نفحات (عرفان 85) در اواخر سال 85 به دست جمعی از دانشجویان ادیان و عرفان دانشگاه تهران (ورودی 85) راه اندازی شد.این وبلاگ با انجمن علمی دانشکده الهیات و نیز کانون اندیشه صفیر دانشگاه تهران همبستگی ها و همکاری هایی داشت. در حال حاضر برخی از دوستان فارغ التحصیل و برخی در مقطع کارشناسی ارشد مشغول به تحصیل شده اند. نفحات همچنان با همان رویکرد ادامه به کار می دهد. این وب شاید برای اهل پژوهش و شاید اهل دل و دوستان مفید باشد.