این چنین به نظر می رسد که با خیام رباعی به اوج خود رسید و رنگ و بوی خیام را گرفت و پس از او آنچه به مانند خیام گفته شد به عنوان رباعی مورد توجه قرار گفته شد.

رباعی خیام سرشار است از مضامین فلسفی. شاید عمده ترین مفهومی که خیام سعی در بیان آن کرده است را بتوان در این عبارت خلاصه کرد: " خلقت بی هدف".

       از آمدنم نبود گردون را سود         وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود      این آمدن و رفتنم از بهر چه بود

 

***

ای کاش که جای آرمیدن بودی        یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پس صدهزار سال از دل خاک     چون سبزه امید بردمیدن بودی

 

آری، پس از خیام تعریف رباعی این چنین گردید: "شعری دو بیتی با مضامین فلسفی".

امّا آنچه مولوی در رباعیّاتش بیان می کند تفاوتی اساسی با رباعیّات خیام دارد.
مولوی در رباعیّاتش سخن از عشق[مجازی- حقیقی] به میان می آورد
و حرف از فراق و وصال، غم هجران و شوق دیدار، دلشده و دلبر و... می زند.

 جلال الدین در رباعیش از درد عشقی سخن می گوید که یادگار دوست برای اوست و آن را به صدهزار درمان نمی دهد:

من درد تو را زدست آسان ندهم        دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم         کان درد به صدهزار درمان ندهم

 

او دم از غم عشقی می زند که با غم دیگر عشق ها متفاوت است. این چگونه عشقی است؟

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد        بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده بود اندر غم عشق        اما نه چنین زار که این بار افتاد

 

در  جایی نیز لب به تحسین غم می گشاید و آن را وفادارتر از معشوق می داند:

هر روز دلم در غم تو زارتر است     وز من دل بی رحم تو بیزارتراست

بگذاشتی ام غم تو مگذاشت مرا        حقا که غمت از تو وفادارتر است

   نیز:

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد         آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد     جز غم که هزار آفرین بر غم باد

 

مولوی در جایی نیز از معشوق می پرسد که آیا معشوق هم تمایلی به او دارد؟

                      جز من اگرت عاشق شیداست بگو      ور میل دلت به جانب ماست بگو 

                ور هیچ مرا در دل تو جاست بگو    گر هست بگو، نیست بگو، راست بگو

 

جلال الدین در رباعیّاتش سخن از "دلتنگی" و "دیدار" می گوید:

                    دلتنگم و دیدار تو درمان من است       بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیج دلی مباد و بر هیچ تنی          آنچ از غم هجران تو بر جان من است

 

و در جایی نیز از دوست می خواهد که جانش را بستاند و شاید می خواهد که از خود فانی و در او باقی شود[فناء فی الله]

ای دوست قبولم کن و جانم بستان     مستم کن و از هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گیرد بی تو           آتش به من اندر زن و آنم بستان

 

رباعیّات مولوی به تعبیر نگارنده نوعی غزل ناتمام یا چکیدۀ غزل است.به عبارت دیگر مولوی رباعی را غزل وار می سراید.

در زیر برای آشنایی بیشتر خواننده چند رباعی دیگر از مولوی آورده شده است.

 

من مهر تو بر تارک افلاک نهم    دست ستمت بر دل غمناک نهم

هر جا که تو بر روی زمین پای نهی    پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم

 

***

من عاشقی از کمال تو آموزم        بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پرده دل خیال تو رقص کند    من رقص خوش از خیال تو آموزم

 

***

     سودای تو را ترانه ای بس باشد     مستان تو را فسانه ای بس باشد

در کشتن ما چه می زنی تیر جفا    ما را سر تازیانه ای بس باشد

 

***
در عشق توام نصیحت و پند چه سود     زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پایش نهید      دیوانه دل است پای در بند چه سود

 

***
باز آی که تا به خود نیازم بینی    بیداری شبهای درازم بینی

نی نی غلطم که خود فراق تو مرا    کی زنده رها کند که بازم بینی

 

***

                       رفتی و ز رفتن تو من خون گریم               و زغصّه افزون  تو افزون  گریم

نی خود چو تو رفتی زپیت دیده برفت    چون دیده برفت بعد از او چون گریم

 

***

این گفتار آن چنان که از نامش پیداست تنها " گذری بر رباعیّات مولوی" است و جامع نیست. نیز دارای عیوبی است که ناشی از ضعف علمی نگارنده می باشد. بدین وسیله از دوستان اهل ادب دعوت می شود که در تکمیل این تحقیق نگارنده را یاری کنند.

[منبع اشعار: نرم افزار درج3]